
همانطور که به پهنای تاریک بی ستون این سقف مینایی مینگرم، هر از گاهی نقطه ای ،روشن ، خاموش ، و دوباره روشن میشود. ساکن نیست و به سرعت میگذرد. گویی نگاهی میکند مرا و دلم را میرباید و گذر میکند. اما چشمانم پی اش میمانند... و تا مدتی به دنبالش میروند و وقتی گمش میکنند، چشمه ای زلال میشوند و از روی گونه هایم و به زمین می افتند و میان خاک غوغایی برپا میکنند...
هربار که دلم میگوید چشم هایت را ببند تا ببینی و نبینی، تا پلک هایم را به بستن وادار میکنم، باری دگر جرقه ای از آسمان مبهوتم میکند. جرقه ای گزرا.... اما نمیدانم چرا هیچکدام نمیمانند.نمیمانند تا باقی زندگیمان را به یکدیگر بنگریم و سرمست خوشی های همیشگی باشیم... نمیدانم چرا دست به هرسو میبرم،نمیشود..ماندنی نیست...شدنی نیست...!
آقای مهربان ... آقای ماه ...